سلام بر همگی
امروز شعری از وحشی بافقی میگذارم
این شعر رو من خیلی دوست دارم
امیدوارم شما هم از این شعر خوشتان بیاید :
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سرو سامانی من گوش کنید گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی ؟ سوختم ، سوختم این راز نگفتن تا کی ؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم سـاکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته ، دیوانه رویی بودیم بستـه سلسـله سلسـله رویی بودیم
کس در آن بند غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت سنبل پر شـکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بو د ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گــرمــی بـازار شـدش مـن بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسـوایی مـن شـهرت زیبـایــی او
که دادم همــه جــا شــرح دل آرایــی او شهر پر گشـت ز غـوغای تمـاشـایـی او
این زمان عاشق سر گشــته فراوان دارد کــی سر برگ من بی سرو سامان دارد
چاره این است و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم ز یر کف پای دگر بر کـف پای دگر بوســـه زنم جـای دگر
بعد از این رای من این است و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
( ادامه دارد )